این شرح بی نهایت

...یک نکته از هزاران _

این شرح بی نهایت

...یک نکته از هزاران _

پیام های کوتاه
  • ۱۹ اسفند ۹۱ , ۰۰:۱۲
    پدر
  • ۱۷ اسفند ۹۱ , ۰۰:۰۶
    !
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

خیلی زور داره ...

| جمعه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۲:۵۸ ب.ظ

دوست داداشم تعریف میکرد:

میگفت ما تو اواخر جنگ بودیم تا بعد یک مدت که جنگ کاملا تموم شد و صلح شد.

فرمانده بهم گفت خوب برو به عراقی ها بگو شما به سمت عقب برین ما هم همین کارو میکنیم و با شما از مرز دور میشیم.خلاصه رفت بگه که عراقی ها  گرفتنش و بردن و 2 سال اسیر بود.

شما فکر کن چقدر زوووور دارهههه


بعد شنیدن این داستان یاد این شخصیت افتادم.


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی